کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

شش ماهگیت مبارک عزیزم

پسر گلم شش ماهیگیت مبارک باشه.قول داده بودم عکس تولد باباتو بذارم اما هنوز فرصت انتقال عکسها رو ندارم اما یه عکس سه تایی مونو میذارم که خودمو حذف کردم اینجا هم موهاتو کوتاه کردی و با خنده ی قشنگت منو از خواب بیدار!!(خودتو میرسونی به نرده های تختت تا بیدارم کنی) و اینجا هم میخوای از لای نرده ها بیای پایین عاشقانه عاشقتم... ...
30 دی 1392

کوتاه کردن موهات

کیاوشم واسه دومین بار رفتیم موهاتو کوتاه کردیم ایندفعه رفتیم آرایشگاه تخصصی کودک و من خیلی از کار عمو  آرایشگر(خودش این اسمو رو خودش گذاشته)راضی بودم. شما رو توی یه ماشین موزیکال نشوندن و موهاتو کوتاه کردن خیلی خوشحال بودی و همش سعی میکردی ماشینو بخوری!!اونجا پراز مو بود و من یسره میومدم دستو صورتتو تمیز میکردم آخرشم عمو آرایشگر بهم گفت ببخشید شما پزشکین؟گفتم نه از باباتم همین سوالو کرد و بابات گفت نه ،گفت آخه خانومتون خیلی وسواس دارن!خنده ام گرفت یعنی فقط پزشکها تمیزن؟؟؟؟بابات گفت ایشون پزشک هستن اما از نوع گیاهپزشک حالا که موهاتو کوتاه کردی بابات میگه شبیه من شدی،بعضی ها میگن شبیه بابایی شدی آخرش ما نفهمیدیم شما شبیه کی شدی ام...
17 دی 1392

اولین نشستن

کیاوش قشنگم شما در تاریخ92/10/11بمدت چند ثانیه بدون کمک نشستی(البته در اون لحظه بصورت خوشحال خم شدی تا انگشت های پاتو بخوری!)مامانی شما رو گذاشته بود روی زمین و صدام کرد یاسمننننننننن ببین کیاوش خودش نشست چقدر غرق لذت شدم عزیز دلم در پنج ماه و نیمگی نشستی البته چند روزیه وقتی میزارمت تو صندلی غذات لبه ی صندلی رو میگیری و دیگه دوست نداری نیمه نشسته باشی... جدیدا جفت پا میای ادم خنده اش میگیره بابایی میگه خدا به دادت برسه ازون شیطونا میشه!!راستی بابایی بهت سر زدن یاد داده میگه کله بزن سرتو میاری جلو ومیچسبوبی به پیشانیه بابایی. تو باقلوا استامبولی هستی چون هم نمک داری هم شیرینی!!! خیلی دوستت دارم خیلی... عاشقانه عاشقتم... ...
12 دی 1392

مامان فراموشکار

پسرم نمیدونم چرا همه چی از یادم میره دیشب واسه تولد بابات چند تا بادکنک خریدمو باد کردم اما یادم رفت بیارم تا تو  عکسها باشه !میخواستم با موبایلم عکس بگیرم که واسه دوستام بفرستم یادم رفت میخواستم از کیک و غذا هم عکس بگیرم (با موبایلم)بازم یادم رفت!!! لپ تاپم خراب شده نمیتونم اون عکسی که از تو بابات گرفتم بذارم اینجا یعنی همه چی دست بدست هم داده تا حرص منو دربیاره نمیدونم چرا دو روزه اصلا نمیخوابی!چته گل پسرم؟نگرانم جاییت درد کنه که اینهمه بیقراری همیشه سالم و سلامت باش پسرک تو نفس منی بعد از تعطیلات میبرمت دکتر عاشقانه عاشقتم...
9 دی 1392

خوابیدن توی اتاق خوابت

دیشب خیلی بیقرار بودی تا میخوابیدی ١٠ دقیقه ی بعد با گریه بیدار میشدی توی بغلمم هم گیج خواب بودی و همش خمیازه میکشیدی ساعت ١٠.٥ شب گذاشتمت رو تشک داخل حال و موهاتو نوازش کردم چشماتو بستی و خوابیدی اینقدر معصومانه و قشنگ که پیشت دراز کشیدمو به زیبایی هات نگاه کردم .وقتی بابات اومد با تشک بلندت کردیم و بردیم توی اتاقت و رو تختت تا حالا توی گهواره ات و توی اتاق ما میخوابیدی و از دیشب دیگه رفتی توی اتاق خودت منم کوچ کردم تو اتاق شما!!!و بابا رو تنها گذاشتیم .نصف شب خیلی بیدار میشدی و اخرش مجبور شدم بغلت کنم دوتایی نشستیم!!!ساعت ١:٤٥ شب بود ٢:١٥ خوابت برد و گذاشتمت رو تختت ،بالاخره داستان ما با کم خوابیه شما حل نشد که نشد!!!!! دی ماه تولد زیاد ...
8 دی 1392

برگشت به خونه

ما یکشنبه گذشته از خونه عمه اسرا برگشتیم خیلی زحمت کشید و خیلی بهمون خوش گذشت چون بابابزرگت پیش عمه اسرا موند مادرجون و عمه المیرا اومدن خونه ی ما ،دوشنبه صبح همگی برگشتیم ساری و منو شما رفتیم خونه ی مامانی،شب قبلش خاله گلبرگ شون برگشتن آبادان و ما نتونستیم همدیگه رو ببینیم ایشالله واسه عید برمیگردن(اسفند البته) خب حالا بریم سراغ عکسهای شما دیشب عمه ات یکی از عکسهای اتلیه رو با وایبر واسم فرستاد فوق العاده شده بود دست عمو حامد درد نکنه ،چندتا عکسی که خودم ازت گرفتمو میزارم تا سی دی کامل عکسهای اتلیه ات برسه بدستم و واست بزارم شام یلدا در حالیکه شما بسمت خوراک قارچ و زبان حمله کردی این عکستم خیلی دوست دارم بغل عمو حامدی اما مجبور ش...
7 دی 1392
1